محمد کیانمحمد کیان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

*جیگر مامان*

محرم امسال

امسال محمد کیان تو ماه اول تولدش رفت مراسم شیرخوارگان حسینی تا از حضرت علی اصغر بخواد مواظبش باشه و دنیا و عاقبتش رو بخیر کنه. ...
4 دی 1392

جیگر مامان دلپیچه داره!

این روزا جیگر مامان، محمد کیان مامان حال خوشی نداشتی. همش دلپیچه داری نمیتونی خوب بخوابی تو خواب یا وقتی داری شیر میخوری یکهو جیغ میکشی.دیشب تا صبح مثل شب اول بیدار بودی و گریه میکردی. من و بابایی مونده بودیم چیکار کنیم .هیچ کاری هم ازمون ساخته نبود فقط شیرت میدادم بعد هم با بابایی بغلت میکردیم تا آروم بشی. الان ساعت 10 صبحه!تازه خوابت برده.خدا کنه بتونی یه کم بخوابی.
16 مهر 1392

تولد محمد کیان

عزیز دل مامان بالاخره بعداز نه ماه انتظار بدنیا اومد. محمد کیان مامان و بابا یک شنبه سی و یکم شهریور 1392 در بیمارستان نیمه شعبان ساعت 9:15 صبح با یه سلام بلند حضور خودش و اعلام کردو به انتظار همه پایان داد. به جز بابایی مادر جون  مامانی و خاله جون هانیه هم صبح با ما اومده بودن.اگه بدونی بابایی چقدر استرس داشت!!!!!!!!!!!!!! اصلا حالش دست خودش نبود.قیافه اش واقعا دیدنی بود!!!!!!!!!!!ای کاش میتونستم ازش عکس بگیرم و بهت نشون بدم!!!!!!!!!!!!! مامانی با اومدنت زندگی ما یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته دیگه تمام وقت ما صرف تو میشه و تمام آرزو های من و بابایی به تو ختم میشه!! انشاالله همیشه سالم و سرزنده باشی چون بابا مامان تحمل دیدن بیماریتو ...
13 مهر 1392

خرید با بابایی

جیگر مامان،پسر گلم سلام. دیروز عصر بابابایی رفتیم خرید. هرچیزی که کم بود را برات گرفتیم.از سرویس خوابت ،ساک وسایلت تازه سرویس حمام و پوشکت رو هم گرفتیم. وای مامان اگه بدونی چقدر وسایلت خوشگل و خوش رنگن!!!!!!!!!! دیگه با بابایی داریم ساعت ها رو میشمریم و اومدنت رو انتظار میکشیم.مامانی قول بده این چند وقت باقی مونده رو هم پسر خوبی باشی و خودت و مامان و اذیت نکنی.نکنه یه وقت مثل امیررضای عمه اعظم زود پاشی بیای!!!!!!!!!! خیلی دوست دارم روی ماهت و ببینم و سفت بغلت کنم. مهم نیست شبیه من باشی یا شبیه بابایی مهم اینه که گل پسر من سالم باشه.قیافه اش در هر صورت برای مامانش خوشگل ترینه!          &nb...
16 مرداد 1392

خونه جدید

پسر گلم, جیگر مامان, سلام عزیزم. قرار بود برای عید امسال بیایم خونه خودمون.ولی همش یک هفته یک هفته کارها طول میکشید تا شد 4 ماه. تو این مدت هم تمام زندگی ما دستخوش تغییر و تحول شده بود یعنی همه چیز بهم خوره بود.اینم دلیل دیر برگشتنم.اشکالی نداره مهم اینه که الان برگشتم.!!!!!!!!!!!!! اونم تو خونه خودمون.الان دو سه هفته ای هست که تو خونه خودمون هستیم. خونمون سه خوابه. اتاق رو به خیابون رو گذاشتیم برای تو.چند روز پیش هم با بابا لباسهاتو تو کمد چیدیم وسایلتم مرتب کردیم. اتاقتو من که خیلی دوست دارم امیدوارم تو هم وقتی اومی دوست داشته باشی. راستی مامانی امروز 31 هفته ات تموم میشه.دیگه پسرم داره بزرگ میشه هوراااااااااااااااااااااا  ...
8 مرداد 1392

تولد بابایی

سلام مامانی. امروز 26 اسفنده!تولد بابایی! دیشب با بابایی رفتیم بیرون.اولش خواستیم بریم نمایشگاه ولی تا نزدیکیش رفتیم دیدیم ترافیک شده چه جور!!!!!!!!!!!!! نرفته برگشتیم!ولی درعوض رفتیم بازار دست فروشها! الهی مامان فدا عسلش بشه! دوتا جفت جوراب گرفتیم برای نی نی خودمون.یکیش بنفشه. خیلی کوچولو فکر کنم وقتی به دنیا اومدی برات اندازه باشه! یکی دیگه هم زرد و آبیه که فکر میکنم برای یکی دوماهگیت اندازه ات باشه!!!!!!!!!!! بعد از خرید خواستیم با مادرجون و عمو محمود شام بریم بیرون. ولی مادرجون گفت که مهمان داره و نمی تونه بیاد بابایی هم که اعصابش به خاطر این موضوع داغون شد.تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. بابایی دیشب ازمن قول گرفت که امروز براش تولد نگیرم...
26 اسفند 1391

حال مامان خوش نیست!

سلام جیگر مامان.خوبی؟خوش میگذره؟ این روزا مامان و خیلی اذیت میکنی. وقتی از سرکار میام دیگه هیچ نایی برام نمی مونه تمام مدت حالم بده مخصوصا شب ها!.ولی همین که صبح ها هوای مامان و داری و حالم بد نمیشه ازت ممنونم!مرسی مامانم! عید داره نزدیک میشه و من هیچ کاری نکردم.بابا بهم قول داده که تو گردگیری کمکم کنه ولی خودت می دونی که دم عیدی باباهم تواداره سرش خیلی شلوغ میشه! امروز به همکارهای فرزانگان گفتم!همه شون خوشحال شدن و تبریک گفتن! غروب با بابایی رفتیم بازار برای عید مانتو بگیرم دیگه شکمم داره بزرگ میشه و هر لباسی رو نمی تونم بپوشم! بالاخره باکلی گشت زدن تونستیم یه مانتوی مناسب گیر بیاریم. مامانی باهمین سرعت پیش بری مامان تا ماه آخر باید...
14 اسفند 1391

مهمانی

دیروز ناهار خونه خاله جون فاطمه دعوت بودیم.دونفر از دوستای خاله جون سکینه هم بودن. از بندرعباس اومده بودن میخواستن برن رشت دانشگاه.بعداز ناهار همه باهم(ما+خاله جون هانیه+دایی جون وزندایی+مامانی و آقاجون+خاله جون مریم و خاله جون سکینه و دوستاش خلاصه همه بجز خاله جون فاطمه اینا) رفتیم امامزاده سید ابوصالح. خیلی جای قشنگیه!خیلی خوش گذشت. وقتی برگشتیم عمه معصومه مارو برای شام دعوت کرد.تازه عمه اعظم و مادرجون هم بودن.خداروشکر امیر رضا حالش بهتر شده بود.شب هم خیلی خوش گذشت.عمه معصومه خیلی زحمت کشیده بود. امشب با بابایی رفتیم ساری اویشن برای بابایی یه دست کت و شلوار خریدیم.خیلی خوشگله!خیلی هم بهش می اد!  بابایی هم به افنخار کت و شلوارش مار...
5 اسفند 1391

پنج شنبه

جیگر مامان،امروز پنج شنبه بود.بعداز اینکه بابایی از اداره اومد رفتیم خونه مادر جون. بعدش هم با مادر جون رفتیم گل افشان به بابابزرگ سرزدیم. میدونی که بابابزرگ چند سالی هست که فوت کرده و گل افشان دفنه! امیر رضا نی نی عمه اعظم این روزها سرما خورده و مریضه! عمه خیلی نگرانه براش دعا کن مشکلی پیش نیاد.تازه خودتم باید قول بدی که جیگر خوبی باشی و مامانی رو اذیت نکنی. امشب خونه مادرجون اصلا حالم خوب نبود.همش سردرد داشتم و حالم بد میشد. قول دادی مامان و اذیت نکنی!                                ...
3 اسفند 1391