محمد کیانمحمد کیان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

*جیگر مامان*

خرید با محمدکیان

1392/12/17 0:02
نویسنده : مهدیه
358 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دوردونه خودم وهمه دوستاش...........

جونم براتون بگه از وسط هفته تا آخرش.....................

سه شنبه بعد از مدتها برنامه ریزی بابایی جواب داد و ماشینو خونه گذاشت ما هم از فرصت استفاده کردیم و با مادرجون مریم و گل پسری رفتیم سه شنبه بازار........نیشخندنیشخندنیشخند

خیلی بازارش دل چسب نبود..... برای عزیزم چیزی نگرفتم.......ناراحتناراحتولی به هر حال این اولین باری بود که نازنین مامانی تو هوای آزاد با مامانی اومده بود بیرون........

اونقدر بهت خوش گذشت که همون وسط بازار تو بغل مامانی خوابیدیخوابخواب

درست مثل یه فرشته ی کوچولو

وقتی اومدیم خونه تو همچنان خواب بودی .....................بعد که بیدارشدی با مامانی رفتی حمام........

اومدی بیرون دوباره گرفتی خوابیدی تا غروب...............

غروبی هم با بابایی اول رفتیم مانتوی مامانی رو از خیاطی گرفتیم بعد ش هم با هم رفتیم چند تا سیسمونی فروشی تا برات لباس بگیریم.ولی.....................

بابایی رو که میشناسی..........وقتی تو دوتا مغازه اولی چیز مناسب پیدا نکردیم دیگه حوصله اش سر رفت..........عصبانیعصبانیعصبانیفقط یه بلوز زیردکمه دار آستین بلند برای زیر شلوارپیشبندی کتانت گرفتیم و برگشتیم...............................

چهارشنبه هم زنگ زدم برای خاله جون مریم و من و تو خاله جون رفتیم بازار.............

اول رفتیم کفشی رو که قبلا برات دیده بودم گرفتیم.......خیلی ناااااااااااااااااااااااازه مامانی.......

بعدش رفتیم دور زدیم و بالاخره تونستم یه سویشرت مناسب برات پیدا کنم....اونم خیلی خوشگله..................

مبارکت باشه مامانی.انشاالله یه روز لباس دامادی تنت ببینم.قلبقلبقلبقلب

اگه بدونی وقتی بابایی اومد و خریدارو دید چقدر ذوق کرد!!!!!!!!! فوری همه لباساتو برات پوشید و چند تا عکس ازت گرفت.

عکساشو فعلا نمیذارم تاهمه دوستانت یه دفعه تورو تو لباس عیدببینن!!!!!!!!

پنج شبه هم که مثل همیشه خونه مادرجون مریم بودیم.عمه جون معصومه خونه تکونی داشت و دیر اومد.برای همین مادرجون مریم خیلی ناراحت شدناراحتناراحت.........خان عمو هم که مثل همیشه دیر اومد........... همه ی این اتفاقات موجب شد تا مادرجون پنج شنبه هفته بعد رو کنسل کنه و قرار ما شد برای پنج شنبه بعد یا به عبارت بهتر سال بعد.................

امرو هم که جمعه بود ولیمه مکه عموی بابایی دعوت بودیم. برای همین دیگه نشد که بریم خونه آقاجون.علاوه بر این خاله جون هانیه هم فردا اسباب کشی  داره و مادرجون زهرا رفته بود کمکش.

بابایی و عمو محمود و مادرجون مریم زودتر رفتن و من و تو موندیم تا با عمه اعظم بریم.رفتن بابایی همانا و بهونه گیری شما برای خواب همان...........گریهگریه

تو ماشین خوابیدی.خوابتو مجلس هم اولش خواب بودی  بعدش هم که بیدار شدی مثل آقا ها بودی ولی.....................این آفا بودنت خیل طول نکشید که دوباره شروع کردی........

دلت میخواست بخوابی ولی نمی تونستی...........

این بود که مامانی مجبور شد مدام تو رو تو بغل خوش بگیره و پشت پنجره باایسته و بیرونو نشونت بده.................

بعد ازظهر هم خوب خوابیدی فقط نذاشتی مامانی بخوابه...........تا میخواستم بخوابم گریه میکردی و شیر میخواستی...........من که دیگه خوابم نمی گرفت تو با خیال راحت خوابیدی.................

الان حدود یک ربع پیش خوابیدی و من اومدم سراغ نوشتن....

شبت بخبر عززززززززززززززززیزم.خوابای خووووووووووووووووب ببینی نازدونه مامانیماچماچماچماچماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی با ذوق
17 اسفند 92 13:56
سلاااااااااااااااااااااااام عزیزم خرید پسملی مبارررررررررررررررررررررررررررررک ان شالله به سلامتی بپوشی تنش مانتوی شما هم مبارررررررررررررررررررررررررررررررررک
مهدیه
پاسخ
سلام عزیزم. انشاالله.......... خیلی تولباس های عیدش ماه میشه......حتما باید براش اسپند دود کنم تا چش نخوره