محمد کیانمحمد کیان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

*جیگر مامان*

خبر خوووووووووووووووووووووووووووب

یه خبر خوووووووووووووووووووب دختر دایی محمد کیان داره میاد!!!!!!!!!!!   مبااااااااااااااااااااااااااااارکه دایی جون..................... مباااااااااااااااااااااااااااااارکه زندایی جون......................... جمعه شب که دایی جون زنگ زدو گفت نی نی توراهشون دختره اینقدر خوشحال شدم که نتونستم از مادر جون پنهان کنم.............. ...
9 بهمن 1392

تولد چهار ماهگی

عزیز دلم دیروز واکسن چهار ماهگیتو زدی!!!!!!!!!!!!!!!!! مرد بودی مامان. نمیگم اصلا گریه نکردی چرا ولی خیلی زود آروم شدی و خوابت برد .وقتی هم بیدار شدی مثل یه آقای خوب بازی میکردی و میخندیدی!الاهی مامان قوربون اون خنده های نازت بشه!!!!!!!!!!! دوشنبه شب برای تولد چهار ماهگیت کیک پختم و دسر درست کردم تا برات یه تولد کوچولو بگیریم ولییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!! موقع پخت کیک بابایی گفت کیک از بس پف کرده داره از قالب میریزه و .... باز کردن در فر همانا.........و........... خوابیدن پف کیک همان............. هیچی دیگه مامان!از بس به خاطر این موضوع ناراحت شده بودم هیچ عکسی از کیک و تولدت نگرفتم. بابایی که دید خیلی ناراحت شدم کیک و دسر را گر...
2 بهمن 1392

بدون عنوان

عزیز دلم،تمام آرزوی مامان بابا دیدن لبخند زیبای  پسرشونه که وقتی میخنده تمام دنیا براشون در چهره ی عزیزشون خلاصه میشه!!!!!!!!وقتی میخندی صحنه ای زیبا تر از اون تو دنیا وجود نداره و زیبا ترین صدایی که تا حالا شنیدیم صدای خنده های تو هست که خونه رو پر میکنه. ...
8 دی 1392

گهواره محمد کیان

کوچولوی من،وقتی من و بابایی هم سن و سال الان تو بودیم مارو مگذاشتن تو گهواره.!!!!!!!!!!!!گهواره ما با گهواره های امروزی یه کم متفاوت بود. مادر جون گهواره منو هنوز نگه داشته بود و وقتی علاقه منو برای داشتن این گهواره متوجه شد اونو برای تو آماده کرد. برای آماده کردنش خیلی به زحمت افتاد چون دیگه وسایلش پیدا نمیشه.................ولی مادرجون که دست بردار نیست.....یه چیزی رو اراده کنه باید به سرانجام برسونه............. هرطور بود تا تولد تو انو آماده کرد. بعضی وقتها با باباییمیذاریمت تو گهواره تو هم ازش خوشت میاد و برای مدتی اون تو میخوابی و بازی میکنی............... ...
8 دی 1392

محمد کیان در تولد یک سالگی امیررضا

اون موقع تازه دل دردت داشت خوب می شد همش دعا میکردم که دوباره شروع نشه.چه شب پر استرسی رو منو بابایی داشتیم. تا موقع شام خونه بودیم و به اصرار عمه اعظم رفتیم.خدارو شکر مثل همیشه آقا بودی.بیشتر مراسم رو خواب بودی!!!!!!!!!!! ...
7 دی 1392